سوفياسوفيا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات كودكي يگانه دخترم

لبخند شيرين

دختر قشنگم سلام من الان هفته ٢٨ هستم يعني تو ٢٨ هفته هست كه درون من بوجود اومدي چه قدر زود گذشت انگار همين ديروز بود كه با خاله نگارت رفتم سونوگرافي و فهميدم دختر دار شدم الان هرچي ميگذره هر ني ني و كه با مامانش ميبينم ياد خودم و خودت ميفتم اين عكس و ببين چه خنده قشنگي به مامانش كرده ماماني تو ام خوش اخلاق باشي ها كه همه دوست داشته باشن اين عكس و تو شهر سن لوييز(san luis) همون شهري كه بهناز دختر عموي ددی زندگي ميكنه گرفتم نشسته بودم با بابات ساندويچ استيك ميخوردم و چشم از اين بچه بر نداشتم از بس خوش اخلاق بود .سوفيا ي من ملوسكم هر روز لحظه شماري ميكنم كه صورت ماه قشنگت و ببينم .اون لحظه آسماني ترين لحظه زندگي من خواهد بود...
29 خرداد 1392

مهد كودك طلا جون

سوفيا جان اينجا مهد كودك طلا دختر بهناز جونه رفته بوديم شهر سن لوييز (san luis)يه روز منم با بهناز رفتم مهدكودك طلا كه بريم دنبالش تا وارد شدم خودم و تصور كردم كه يه روز منم ميام دنبال دخترم و از مهد كودك ميبرمش خونه. اين مهد كودك خيلي قشنگ بود كاشكي موقعي كه به دنيا بياي بهناز و طلا پيشمون باشن من خيلي دوسشون دارم .توي اين مدتي كه پيششون بوديم خيل به ما لطف كردند،اينقدر مهربونن آرزو ميكنم لحظه به دني اومدن تو بيان پيشمون.كه من تنها نباشم.طلا يه دختر دوست داشتني كه آرزوشه سيندرلا باشه.همش راه ميره ميگه من سيندرلايم،من عروسم.واي فداش بشم خيلي دوسش دارم شيرين زبوني ميكنه وااااااااااي.دلم هواشو كرد. طلا كه عاشق بابات ش...
23 خرداد 1392

مسافرت سوفیا تو دل مامانی

دختر قشنگ مامان  اولين سفري كه تو تو دل ماماني بودي،كوير مصر بود عزيز دلم.اقامتمون هتل بالی بود. ٢ اسفند ٩٠ با ماماني و بابايي و خاله جونت .خيلي خيلي خوش گذشت ،البته اون موقع من ١١ هفته ام بود و نميدونستم ني ني كه تو دلم دخمل يا پسر. هفته بعد كه برگشتيم من با خاله جون رفتم سونو و دكتر گفت دختر قشنگ ترين حسي كه بهم داد اشك تو چشام جمع شده بود و اشك ميريختم. از اون روز به بعد خداوند آرامشي به من داد كه تا الان توي زندگيم با هيچ چيز عوض نميكنم. ددي كل خونه را گل بارون كرد. اين هم عكس هاي اولين سفر ني ني ١١ هفته     دریاچه نمک     کویر مصر      ...
23 خرداد 1392

دل نوشته روز پدر

سوفياي مامان خوبي عزيزم همه چيز رو به راهه؟ همش با خودم ميگم الان تو دلم داري چي كار ميكني؟بازي؟خواب؟شيطوني؟ شايد هم مثل من دلت تنگه داري غصه ميخوري؟ دلت ميخواد بياي بيرون و من و ددي و از نزديك ببيني؟ سوفيا جان ماماني تا ١٤ روز ديگه مياد پيشمون خيلي خوشحالم نميدونم اون لحظه اي كه تو فرودگاه ميبينم چه حسي دارم بعد از ٢ ماه و نيم انتظار،واي حتي تصور اون صحنه هم برام هيجان آوره چه برسه واقعيت. دخترم وقتي ماماني بياد پيش ما ددي از پيش ما ميره آخه تا همين الانش هم خيلي شده اما به خاطر آينده تو اين دوري و سختي و تحمل ميكنيم سوفيا كوچولوي ما ٢ روز ديگه تو ايران روز پدره.روزی که سال دیگه تو هم باید به ددی هدیه بدی....
23 خرداد 1392

خرید toys سیسمونی

سوفيا جان اين عروسك ها رو خاله نگار براي تو خريده هر روز بهم زنگ ميزنه و در مورد اتاقت با هم حرف ميزنيم .اگه اون نبود من هيچ كس و نداشتم تا واسه دخترم اتاقشو بچينه من خيلي مديون خاله نگار هستم چون دلسوزانه واسم اين كارها رو ميكنه حالا ميخوام چند تا از چيزايي كه واست خريده رو بهت نشون بدم . آویر کریر،جغجغه،دندونی،عروسک خرسی   tolo crazy eyed bird & tolo pull along pony T olo First Friends Girl Black & tolo musical jack in the box tolo postman and dog & tolo sheep   عروسک hellokitty   و باز ادامه داررررررررررد سوفیا جا...
23 خرداد 1392

روز عشق

دختر عزيزم اين عكس و روز ولنتاين گرفتم .روزی که همه ما به کسایی که خیلی برامون عزیزن کادو میدیم و این بهانه ای است برای عشق ورزیدن به هم .قربون قدمت برم جوجه آخه این اولین و آخرین سال ولنتاین ٢ تاییمون بود.از سال دیگه یه نیم وجبی هم بهمون اضافه شد. تازه ١ هفته بود كه من فهميدم حاملم من تو خونمون مهموني گرفتم و خاله شيوا و خواهر و برادراش بودن و خاله نگار و محمد جون خاله نوشينتم بود با شوهرش اومده بودن خونه ما خيلي شب خوبي بود من و خاله نگارت همون روز رفتيم دسته گل رز و نرگس واسه شوهرامون خريديم با اين شكلات ها كه روي ميز ه ،اين كاپ كيك ها رو هم خاله نگار درست كرده بود همش آهنگ گذاشتيم و شادی.  توام با ما تو مهموني بودي آخر ش...
23 خرداد 1392

خاطرات يك جنين به مناسبت ورود ام به هفته 26

خاطرات یک جنین .... تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کردم و فعلا برای مسکن، رحم ماماني را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه.. گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! امروز موقع سونوگرافی هرچی برای دکتر دست تکون دادم که از من عکس نگیر نفهمید،الان حسابی نگران شدم می ترسم عکس هایم پخش شوند چون از نظر پوشش اصلا در وضعیت مناسبی نبودم امروز همش می خواستم بروم گشت و گذار اما ماماني اینقدر نگران گم شدن من است آنچنان مرا با بندناف بسته است که نمی گذارد دور شوم اینکه بعض...
23 خرداد 1392