سوفياسوفيا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات كودكي يگانه دخترم

بابالنگ دراز ،اولین قصه

سوفياي من ،عزيزم،قشنگم،همه زندگي من سلااااااام صبحت بخير ماماني ،ديشب خوب خوابيدي؟سوفي جونم خيلي دلم براي ددي تنگ شده فقط خودت و خداي خودت ميدونند چقدر جاش خاليه.بميرم كه لحظه زايمان بابات او صورت ماهتو نميبينه،اما خدا صبر و براي اين روزها به بنده هاش داده خوب ٣٢ هفتگيت مبارك قربونت برم ميخوام امروز برات اولين قصه رو بگم،ميدونم خوب داري مامان و نگاه ميكني و منتظر قصه هستي قربون اون گوش هاي نخودچي برم. خوب اين قصه ،كارتون مورد علاقه من هم هست: daddy long legs   در داستان جذاب بابا لنگ دراز اثر جاودان جین وبستر، قهرمان داستان کودکی باهوش ، مهربان و دوست داشتنی به نام جودی ابوت است که به کمک فرد خیری که از...
17 تير 1392

درد و دل من و سوفیا

 سلام ماماني،سلام عشق من امروز ٢٩ هفته است كه تو در وجودمي ،و من هر روز كه ميگذره بي صبرانه منتظر روز در اغوش گرفتنت هستم عزيز دلم، مامان امروز خيلي تو دلش غصه بود،نميخوام ناراحتت كنم اما ديروز بابايي از پيشمون رفت،خيلي خيلي ناراحتم،ارزو داشتم روزي كه تو به دنيا مياد اون هم صورت قشنگت و ببينه،اما افسوس كه تا ٢ ماهگي تو را نخواهد ديد ،دخترم خيلي نگران آينده توام،همش نگرانم خداي نكرده نا ارومي كني و من و تو اين وضع تنها بگذاري، اما بعد خودم و اروم ميكنم و ميگم نه حتما تو دختر خوبي ميشي و نميگذاري مامان غصه بخوره. راستي الان ١٥ روزه كه ماماني اومده پيشمون، روزها ميريم راه ميريم،از اين بابت خيلي خوشحالم،همش ارزو ميكنم اخلاقت...
29 خرداد 1392

لبخند شيرين

دختر قشنگم سلام من الان هفته ٢٨ هستم يعني تو ٢٨ هفته هست كه درون من بوجود اومدي چه قدر زود گذشت انگار همين ديروز بود كه با خاله نگارت رفتم سونوگرافي و فهميدم دختر دار شدم الان هرچي ميگذره هر ني ني و كه با مامانش ميبينم ياد خودم و خودت ميفتم اين عكس و ببين چه خنده قشنگي به مامانش كرده ماماني تو ام خوش اخلاق باشي ها كه همه دوست داشته باشن اين عكس و تو شهر سن لوييز(san luis) همون شهري كه بهناز دختر عموي ددی زندگي ميكنه گرفتم نشسته بودم با بابات ساندويچ استيك ميخوردم و چشم از اين بچه بر نداشتم از بس خوش اخلاق بود .سوفيا ي من ملوسكم هر روز لحظه شماري ميكنم كه صورت ماه قشنگت و ببينم .اون لحظه آسماني ترين لحظه زندگي من خواهد بود...
29 خرداد 1392

مهد كودك طلا جون

سوفيا جان اينجا مهد كودك طلا دختر بهناز جونه رفته بوديم شهر سن لوييز (san luis)يه روز منم با بهناز رفتم مهدكودك طلا كه بريم دنبالش تا وارد شدم خودم و تصور كردم كه يه روز منم ميام دنبال دخترم و از مهد كودك ميبرمش خونه. اين مهد كودك خيلي قشنگ بود كاشكي موقعي كه به دنيا بياي بهناز و طلا پيشمون باشن من خيلي دوسشون دارم .توي اين مدتي كه پيششون بوديم خيل به ما لطف كردند،اينقدر مهربونن آرزو ميكنم لحظه به دني اومدن تو بيان پيشمون.كه من تنها نباشم.طلا يه دختر دوست داشتني كه آرزوشه سيندرلا باشه.همش راه ميره ميگه من سيندرلايم،من عروسم.واي فداش بشم خيلي دوسش دارم شيرين زبوني ميكنه وااااااااااي.دلم هواشو كرد. طلا كه عاشق بابات ش...
23 خرداد 1392